مشترک خوراک این وبلاگ شوید تا خنده را بروی لبهایتان بنشانیم

انواع داماد

1- داماد خَچَل : سن بين 15 تا 19 سال ،خام و نپخته ، سرد وگرم نچشيده، جسارت بسيار ، حماقت فراوان ، زود پشيمون ،زود رنج ، قرباني عواطف زودگذر يا مبادلات خانوادگي ، بچه اش از خودش بزرگتر !

2- داماد مَچَل : سن بين 19تا25سال ، ژيگولي ، دانشجو ، سرباز ، رفيق باز، وابسته به پول بابائي ، بيکار ، آينده دار، توي هر دامي که براش پهن کنن تلپي ميفته ، کيس مناسبي براي تور شدن ،کم ظرفيت ، يکي ميزنه يکي ميخوره !

3- . داماد هَچَل : سن بين 25 تا 29سال ، رسيده ، حاضر آماده ، داراي کار و بار، فارغ التحصيل ،با کارت پايان خدمت ، داراي شکستهاي عشقي فراوان، بسيار با تجربه ، دم به هرتله اي نميده ، عصا قورت داده ، کمي کج و معوج، پراز قرشمه ، به کمتر از زتا جونز و جولي رضايت نميده !

4- داماد کَچَل: سن بين 30 تا 37 سال ، گرفتار ، ، درگير، پرکار ،پرخور، همچنان پرشور، نقل ونبات ، گوله نمک ،فوران احساسات ، راضي به رضاي خدا، دنبال زنان بيوه کم سن وسال ، مسئوليت پذير ، درپي رفاه خانواده ، داراي کار وبار و خانه، قسمت هرکي بشه مبارکه !!!

سگ تمیز به این میگن

[1+(1).jpg]


اس ام اس های دریافتی از بازدید کنندگان

یا بایرام ، یا هیچکی !!!!

از يه مار مي پرسن نظرت در مورد عشق چيه! ميگه بسوزه پدرعاشقي هشت سال به پاي دختر همسايه نشستم ديروز فهميدم شيلنگه.

به يكي ميگن با ريلكس جمله بساز ميگه تو باغ وحش با گوريل عكس گرفتم

گفت .با بچه ها قرار گذاشتيم فقط روزهاي تعطيل بكشيم يكدفه خورديم به
سه ماه تعطيلي
abbas 09158324293

زيباست كه باخدای
خود چت كنيم*
در سايت نماز شب عبادت كنيم *
ای كاش كه مافلاپی دل را *
از كينه و حرص و آز فرمت كنيم .
التماس دعا09159795423

به پيرزن ميگن شوهرت بديم يا بفرستيمت مكه؟ ميگه ننه مكه كه فرار نميكنه!

طبق قانون شمامحكوم به حبس درقلب من هستيداعتراضي هست.
Farbod 09159265087 09373418652

لره میره ته استخرمیاد بالامیگه عجب نفسی داشته این کاشی کاره.

عيد قربان لغوشد ستاد روحيه دهي به گوسفندان

يه مرده به زنش ميگه
اسم چهار تا حيوونو
بگو كه اولش خ باشه
زنه ميگه :خودت. خواهرت. خير نديده مادرت. خدا بيامورزپدرت.

پيغام جديد ماهواره اميد: ريز ميبينمتون 109179098535رضا_ظفر

لره مامور ١١٠راميكشه زنگ ميزنه١١٠,ميگه ميبينم که ١٠٩تاشدين1رضا_ظفر

درودخدابربندگان پاكش كه شما هم اگر يك حمام برويد از آنانيد

دریافت شده توسط شماره اختصاصی
30006863005566
برای اطلاعات بیشتر درباره
ارسال جوک اینجا را بخوانید

یا بایرام ، یا هیچکی !!!!

اون دوستانی که دختر هستند فرض کنند با داشتن تمامی شرایط یعنی خوشگل بودن، تحصیل کرده بودن و داشتن بابای پولدار ، توی این وانفسای بی شوهری موفق می شن پسر محبوبشون را با انجام عملیات مختلف (که خود خانوما بهتر در جریان چند و چون کار هستند!) به دام بندازند و بکشونند به مجلس خواستگاری.

اون دوستانی هم که پسر هستند فرض کنند با داشتن تمامی شرایط یعنی کار خوب، خونه ،ماشین ، کارت پایان خدمت ، یک قلب عاشق و .... و بعد از شنیدن جملاتی نظیر: نخیر پسر جان تو هنوز خیلی بچه ای ، ببین بایرام جان اگر یه بار دیگه اسم این دختره رو بیاری شیرمو حلالت نمی کنم ببم جان!، پسرم مادرت راست میگه ، این کار خیلی خطرناکه ......ای بابا چند بار بگم خطرناکه مال یه ایمیل دیگه ست! ..... ، من دختر خاله ت رو واست در نظر گرفتم و .... و پس از اینکه شما نیز جملات زیر را بیان کردید:

یا جیران یا هیچکی ،

اگه واسم این دختره رو خواستگاری نکنید خودمو میکشم،

بابا من می خوام خودم آینده مو بسازم ،

هیشکی منو دوست نداره ،

ببخشید آقا این مرگ موش ها چنده

و ...

موفق میشید مامان و باباتون رو به خواستگاری دختر مورد علاقه تون بکشونید.

در این ایمیل سعی داریم به مرور اتفاقات و گفته هایی بپردازیم که در طی دوران خواستگاری و نامزدی و عقد الی آخر بین طرفین رد و بدل میگردد:

یک ساعت پس از خواستگاری

در خانه دختر:

مادر دختر که به شدت خوشحاله و از اینکه برای دخترش یه خواستگار دهن پر کن و شاخ اومده توی پست خودش نمیگنجه ، منتظره تا فردا زنگ بزنه به مهسا و مینا و ژینا تا حسابی بهشون فخر بفروشه و به دخترش این جملات رو میگه:« وای دخترم خیلی خوشحالم که بالاخره یه مرد خوب گیرت اومد.الهی خوشبخت بشی!» و در ادامه میگه : « فردا باید زنگ بزنم به خاله مینا و خاله مهسا تا بهشون بگم برن لباس بخرند! »

دختر خانواده: «نه مامان هنوز که هیچی معلوم نیست!»

پدر خانواده که تا الان کلی داشت ذوق میکرد و یه لبخند حاکی از پیروزی گوشه لبش نقش بسته بوده با شنیدن این حرف دختر خانوم خنده روی لباش خشک میشه و می خواد که دخترشو بلا نسبت مثل یه کاغذ تیکه و پاره کنه .ولی به سرعت به خودش مسلط میشه و میگه: « بله خانوم.جیران درست میگه.باید اول تحقیق کنیم در باره این خانواده .تو هم نمی خواد بری همه شهر رو پر کنی که چی شده.بذار یه کم بگذره »

در خانه پسر:

مادر پسر در حالیکه توی دلش خیلی خوشحاله و کلی به خاطر بر و روی عروسش ذوق کرده ولی سعی میکنه قیافه سردی به خودش بگیره به پسرش میگه:« این دختره چی داشت آخه؟ دختر خاله ت ، سایه خیلی بهتر بود » و در ادامه توی دل خودش میگه :مرده شور این خواهرمو ببره با اون دختر فیس و افاده ایش!

شاه داماد قصه ما که خبر نداره در دل مادرش چی می گذره ، وقتی این حرف مادرش رو می شنوه در حالیکه به شدت عصبانی شده تمام عقده هایی که توی این مدت از دختر خاله اش یعنی سایه خانوم رو در دلش انباشته کرده یک دفعه بیرون میریزه و میگه:« آخه اون دختر افاده ای با اون دماغ عملی مزخرفش به درد زندگی مشترک نمی خوره و تازه آمارشو دارم و می دونم با چند تا پسر دوسته و چی کارا میکنه و ...» خلاصه یه سری از این حرف ها و دروغها که خود پسره هم نمیدونه از کجاش در میاره.

بابای خانواده هم که تا حالا نظاره گر بوده یک دفعه میاد وسط حرفشون و میگه: « خانم چیزی واسه خوردن نداریم؟!»

در دوران نامزدی:

در خانه دختر:

مادر دختر :« ببین دخترم تو متولد هزار و سیصد و شصت و دو هستی.که اگر در دو ضرب کنیم و به علاوه عدد جهارده بکنیم میشه ده هزار تا سکه! که چون من مامانتم و 46 سالمه باید ده هزار رو به علاوه 1460 بکنیم که میشه پونزده هزار تا و روندش که بکنیم سر راست میشه بیست هزار سکه ناقابل!یه وقت کوتاه نیای مامان ها! میگیم بیست هزار تا که به هیجده هزار تا راضی بشن!»

دختر در حالیکه به شدت نگران پریدن خواستگار ها و پشیمون شدنشونه میگه:« نه مامان.من اصلاً مهریه نمی خوام»

مادر دختر کهاز شنیدن این حرف نزدیک است منفجر شود در حالیکه به 14000 سکه مهریه دختر مینا و 15000 سکه دختر مهسا فکر میکنه می گوید « نخیر! من یه دختر که بیشتر ندارم که.یعنی من به عنوان یه مادر که تمام جوونیمو پای دخترم ریختم حق ندارم خوشبختی دخترمو ببینم ؟»

پدر خانواده هم در چنین مواقعی سعی می کنه اون دور و ور آفتابی نشه!

در خانه پسر

مادر پسر : « ببین پسرم تو جوونی ،خامی ،تجربه نداری.اگه گفتن صد تا سکه مهریه باشه یه وقت نگی باشه ها! داداش بزرگترت همش 5 سکه واسه زنش مهریه زد تو هم 5 سکه میزنی!»

پسر در حالیکه می خواد هم مامانشو ناراحت نکنه هم توجیحش کنه میگه:« آخه مامان جون داداش کمبوجیه دوازده سال پیش عروسی کرد.الان تورمه، گرونیه ، تازه یارانه ها رو هم دارند حذف میکنند .اگه بگیم 5 تا سکه مهر میدیم که جا میزنند و دخترشون رو بمون نمی دند! بابا تو یه چیزی بهش بگو»

مادر پسر :« ای بابا تو چقدر ساده ای بایرام! الان پسر خوب و درست و حسابی پیدا نمیشه.از خداشون هم باشه که دخترشون رو بدند به پسر من.همون 5 تا سکه!»

پدر خانواده هم در چنین مواردی با گفتن جمله« مامانت راست میگه پسرم » سعی میکنه غائله رو ختم به خیر کنه.

پس از این جدال و کشمکشی سخت بین دو خانواده آغاز میشه و عروس و داماد که شخصیت های اصلی داستان هستند مثل هویج و سیب زمینی تنها شاهد بکش بکش و جنگ خونین پدر و مادر هاشون هستند! در نهایت دو تیم بر سر تاریخ تولد عروس خانوم به عنوان تعداد سکه های مهریه به توافق میرسند!

مراسم عقد

خانه دختر

بر اساس توافقی که بین خانواده ها گرفته می شه برگزاری مراسم عقد به عهده خانواده عروس و برگزار مراسم عروسی به عهده خانواده داماد می باشد.

مادر دختر که عقد دختر مینا و دختر مهسا یادشه تمام تلاششو میکنه تا عقد دخترش تک باشه و حسابی پوز مهسا و مینا رو بزنه.

مادر دختر:« دخترم امروز هر کاری داری عقب بنداز چون قراره بریم پیش مادام ژودا تا یه لباس خوشگل واسه عقدت بدوزه»

دختر میدونه چندرغاز حقوق کارمندی باباش نمیتونه از پس خرید یه لباس 3 میلیون تومنی مادام ژودا بربیاد ولی از طرفی هم خودش بدش نمیاد جلوی شبنم و تبسم (دوستای دوران دانشگاهش) حسابی پز مراسم عقدش رو بده و چشاشون کور بشه برای همین با لحنی که مامانش پشیمون نشه میگه: « وای مامان چرا آخه اینقدر خودتو تو زحمت میندازی و خرج میکنی.من لباس عقد خودتو که مامان بزرگ واست دوخت رو هم میتونستم بپوشم.» و بعدش زورتمه کنان میره به سمت مامانش و بوسش میکنه و میگه:«تو بهترین مامان دنیایی!»

فقط یه نفر این وسط دهنش صاف میشه و جرئت اعتراض هم نداره و اون هم قاسم آقا پدر بدبخت عروسه!


خانه پسر

اوضاع عادیه و خانواده داماد همه سرشون به کار خودشون گرمه و مشغول خریدن لباس مراسم هستند.

مراسم عروسی

پدر داماد که در مرحله قبل فشار وارد آمده بر پدر عروس رو مشاهده کرد در این قسمت ابتدا دو هفته قبل از عروسی خانواده عروس دعوت می کنه خونشون و میگه: « به سلامتی و میمنت هدف ما رسیدن این دو تا جوون به هم بود که محقق شد. خود این دو تا هم الان بیشتر به فکر این هستند که هر چی زودتر برن سر خونه و زندگیشون.منم فکر کنم نیازی نباشه الکی بریز و بپاش بکنیم و یه عروسی آنچنانی بگیریم که 4 روز بعدش هم همه مهمونا فراموش میکنند.یه مراسم ساده میگیریم و فامیل های نزدیک رو دعوت میکنیم و اینشالله پولی رو که می خوایم خرج عروسی کنیم توی زندگی به این دو تا جوون کمک می کنیم .نظر شما چیه قاسم خان؟»

پدر عروس هم که همه جوره خلع سلاح شده میگه:«بله خوب منم باهاتون موافقم»و زیر چشمی مادر عروس رو نگاه میکنه که سوزن که هیچی میخ هم بزنی خونش در نمیاد!

خلاصه در نهایت هم مراسم عروسی برگزار میشه و عروس و دامادی که در هیچ کدوم از مراحل قبل از ازدواج تصمیم گیرنده نبودند به میمنت و خوشی میرن سر خونه و زندگیشون

.

.

.
بیست و پنج سال بعد:

ــــ بابا بایرام .مامان جیران من زن میخوام!

ــــ چی؟غلط کردی .تو هنوز بچه ای.تازه زنتم خودم انتخاب میکنم.من از وقتی کوچیک بودی با آبجی شهینم سر تو و شیلا قرار مدار گذاشتیم!

ــــ مامانت راست میگه پسرم!

دقت عمل

در اولین ساعت درس کلاس تشریح و کالبد شکافی‌ دانشکده پزشکی‌ یزد استاد به دانشجویان سال اول میگوید: به شما تبریک میگویم که در کنکور قبول شده و الان رسما دانشجوی پزشکی‌ هستید. ولی‌ برای فارغ التحصیل شدن و پزشک شدن هم باید "دقت عمل" داشته باشید و هم "رقت عمل". همه شما باید این کار که من الان می‌کنم را انجام بدهید اگر نه به درد این رشته نمی خورید و اخراج هسید!! سپس یک جسد وارد کلاس می‌کند و ناگهان انگشتش را تا ته در ماتحت جسد فرو می‌کند می گذارد توی دهانش و می مکد. و می گوید حالا شما هم باید همین کار را بکنید!! دانشجوها شوکه می شوند و اعتراض می کنند ولی‌ استاد می گوید الا و بلا باید بکنید وگرنه اخراج هستید. چند تا دخترها غش می کنند، پسرها بالا می اورند، ولی‌ با هر بدبختی هست همه دانشجوها آخرش انگشت در ماتحت جسد می کنند و می گذارند در دهنشان و می مکند
استاد میگوید: هان. شما همه رقت عمل تان خوب بود ولی‌ دقت عمل نداشتید. شما همگی‌ انگشت اشاره را در ماتحت کردید و مکیدید ولی‌ من انگشت اشاره را در ماتحت کردم و انگشت وسط را مکیدم. سعی‌ کنید بیشتر دقت کنید!

کاریکاتورهای عاشقان

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com

 

www.hamtaraneh.com
  



چیزی که من آموختم

در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ،
و گاهي اوقات پدران هم
در 20 سالگي ياد گرفتم كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته ، محروم مي كند
در 30 سالگي پي بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در 35 سالگي متوجه شدم كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود مي سازد
در 40 سالگي آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛ بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم
در 45 سالگي ياد گرفتم كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند
در 50 سالگي پي بردم كه كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بد ترين دشمن وي است در 55 سالگي پي بردم كه تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب در 60 سالگي متوجه شدم كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد در 65 سالگي آموختم كه انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز كه ميل دارد بخورد در 70 سالگي ياد گرفتم كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي بد است در 75 سالگي دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه مي دهد و به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود

در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است

در 85 سالگي دريافتم كه همانا زندگي زيباست
به آدرس ایمیلم اومده بود اگر کسی از دوستان میدونه از کیه بگه تا اضافه کنم

معرفی وبلاگ طنز

امروز بعد از مدت ها داشتم تو گودر عزیز ( همان گوگل ریدر که ما حرفه ای ها ! الکی کلاس میزاریم و میگیم گودر ) مطالب جدید وبلاگ ها و مطالب به اشتراک گذاشته شده دوستان را می خواندم که به این مطلب رسیدم "دستگیری تعدادی از وبلاگ نویسان برانداز" دیدم تعدادی از وبلاگ های طنز عالی رو معرفی کرده که دلم نیومد منم معرفی نکنم . ( خود مطلب رو هم از دست ندید که خوندنی یه )
البته وبلاگ ملا حسنی رو همه میشناسید و قبلا هم معرفی شده بود . آخرین مطلبش رو از اینجا بخونید که خیلی باحاله
وبلاگی که امروز مد نظر من هست و لینکش رو هم به منوی کناری سایت اضافه کردم وبلاگ غرش یا یوزپلنگ هستش ودارای مطالب طنز و عکس های طنز خیلی جالب هستش. 
من که حالش رو بردم ، پس وقت رو از دست ندید و زودتر اینجا رو کلیک کنید تا یه دل سیر بخندید.
راستی وبلگ های دیگه ای هم بود ولی فعلا از حوصله من خارجه ، باشه تا بعد



هفت تصویر از هفت گناه کبیره


1- شهوت



2- حسادت



3- شکم پرستی



4- حرص و طمع



5- تنبلی



6- غرور



7- خشم




آزمایش یک واکسن جدید

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید
احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر
واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی
قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی
مصاحبه از آلمانی پرسید: برای ایمکار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم
یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.
مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.
او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.
وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.
صد هزار برای خودم
صد هزار تا هم حق حساب شما
صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!
ایشون لطف کردن و ایمیل کردن این مطلب را : majid.mankan[at]yahoo.com


كاريكاتور وضعيت فعلي اينترنت ايران

[6210402.jpg]

قصه شيرين چت كردن !!!!

شدم با چت اسیر و مبتلایش-------- شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم----- تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد-------- ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش ---------کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش
بگفت چشمان من خیلی فریباست------ ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم ------------من اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم------ به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام------------ که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم ----------- ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده --------که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست -------زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت -----هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار ----- گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود ------زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت------- تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا------------ بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا -----------کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا
مسن تر بود او از مادر من------------ بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم--------- از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست------- دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم ----------------که دیگر نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به "شاعر"---------- به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت ------- سرانجامی نـدارد قصه ی چت

شدم با چت اسیر و مبتلایش شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش
بگفت چشمان من خیلی فریباست ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا
مسن تر بود او از مادر من بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به "شاعر" به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت سرانجامی نـدارد قص�`ه ی چت

ف ی ل ت ر ی ن گ

با سلام خدمت شما بازدیدکنندگان محترم وبلاگ
مثل اینکه تیغ " ف ی ل ت ر ی ن گ " به گردن وبلاگ خندان ما هم رحم نکرده و آنرا از بیخ زده .
به هر حال آدرس این وبلاگ فیلتر شد و ما که نمی توانستیم شما بازدیدکنندگان محترم و دوستان مهربان را نخندانیم به اینجا نقل مکان کردیم.

البته اگر این مطلب را از خوراک ( فید ) وبلاگ می خوانید لطفا به گیرنده های خود دست نزنید چون فیدبرنر عزیز مشکلی از این بابت ندارد.
ولی اگر این مطلب را مستقیم از وبلاگ می خوانید توصیه اول ما به شما عضو شدن در خوراک این وبلاگ است ( بلد نیستی داداشم ، عیب که نیست بپرس : اینجا رو کلیک کن ) برای عضو شدن اینجا را کلیک کنید
توصیه دوم هم باز همان عضو شدن در خوراک (فید ) وبلاگ است.
اما توصیه سوم عضو شدن در خبرنامه ایمیلی وبلاگ است که مطالب را به صورت یکجا و روزانه برایتان ارسال میکند دم در ایمیل تان ( اینم بلد نیستی ؟ عیب نیست که ، منم بلد نبودم ولی علاقه داشتم رفتم دنبالش یاد گرفتم . اینجا رو کلیک کن تا ببینی که میتونی یاد بگیری) برای عضویت اینجا رو کلیک کنید
اگر به هیچ کدام از روش های فوق علاقه ندارید پس اینجا را کلیک کنید