مشترک خوراک این وبلاگ شوید تا خنده را بروی لبهایتان بنشانیم

شکار

ترکه و لره می رن شکار شیر ، لره یه تیر شلیک می کنه سمت شیره بهش نمی خوره شیره حمله می کنه سمتشون لره می ره بالای درخت به ترکه تو چرا وایستادی تو هم بیا بالا ، ترکه میگه: غلط کردی مگه من زدم


یه کم بیشتر کره توش بریز..

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز..
وای خدای من، خیلی درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش.
باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک.....

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائي سر من مياري

سرانجام خداوند انسان را آفرید

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد ...
*********** ********* ******** ******** ***
خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...
*********** ********* ********* ********* ***
خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود. میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
************ ********* ********* ********* ***
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد... و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…!!! و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد…!!!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!! و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست !!!
آقا محض خنده هست وگرنه به عقیده من شخصیت انسان فراتر از این حرفاست - گفتم که فکر نکنید هر چی تو وبلاگ میزارم به همون اعتقاد دارم


جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود (عکس طنز )


saeed-r.JPG (293×512)


عکس های طنز




آمرزش روح گذشتگان ! ! ! !

image001.png (499×667)


بالاخره مامان ملوان زبل پیدا شد!






خاطرات یک دانشجوی دم بخت (دختر)

دوشنبه اول مهر:
امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم.
توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود.
وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)
و دوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید.

با اینکه از خندیدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوشش آمده باشد؛
چون پرسید که ترم یکی هستید یا نه.
گمانم می خواست سر صحبت را باز کند و بیاید خواستگاری؛
اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد نخندد!

دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام کرد،
من هم جوابش را ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری کند. وارد کلاس که شدم
استاد گفت:"دو هفته از کلاس ها گذشته، شما تا حالا کجا بودید؟" یکی از پسرهای کلاس گفت:
«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم کردم.
اگر از من خواستگاری کند، هیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد طعنه نزند!

چهارشنبه:
امروز صبح قبل از اینکه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر کوچه کیک و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید
که دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری کند،
اما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می کرد، من قبول نمی کردم؛
آخر شرط اول من برای ازدواج این است که تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!

جمعه:

امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را که برداشتم، پسری گفت:
خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهمیدم منظورش چیست
اول از سن و درس و کارش پرسیدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم،
اما نمی دانم چی شد یخ کرد و گفت نه و تلفن را قطع کرد.
گمانم باورش نمی شد که قصد ازدواج داشته باشم.
شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم خجالتی نباشد!

سه هفته بعد شنبه:
امروز سرم درد می کرد دانشگاه نرفتم.
اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود.
از پنجره دیدمش. این دفعه که به مغازه اش بروم می گویم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتکلیفی دربیاید،
چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم گیر نباشد!

سه شنبه:
امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت که حالا نباید به فکر ازدواج باشم.
گفت :که می خواهد با من دوست شود.
من هم گفتم تا وقتی که او نخواهد ازدواج کند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم.
فکر کنم داشت امتحانم می‌کرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

چهارشنبه:

امروز یکی از پسرهای سال بالایی که دیرش شده بود به من تنه زد؛
بعد هم عذرخواهی کرد، من هم بخشیدمش.
به نظرم می‌خواست از من خواستگاری کند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش می‌شوم؛
اما من قبول نمی‌کنم. شرط اول من برای ازدواج این است
که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسی تنه نزند!

جمعه:
امروز تمام مدت خوابیده بودم؛
حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم.
گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم.
شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم مسئولیت پذیر باشد!

دوشنبه:

امروز از اصغرآقا بقال 2 تا کیک و ساندیس گرفتم.
وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟
من هم گفتم دو تا. اخم هایش که تو هم رفت فهمید که غیرتی است.
حالا مطمئنم که او نمی تواند شوهر من باشد.
چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم غیرتی نباشد، چون این کارها قدیمی شده!

پنچ شنبه:

امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد،
من هم تلفن را قطع کردم.
با او هم ازدواج نمی کنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم هی مرا امتحان نکند!

دوشنبه:

امروز روز بدی بود.
همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش کرد.
خیلی ناراحت شدم گریه هم کردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی کنم.
شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم وفادار باشد!

شنبه:

امروز یک پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال کردم خواهرزاده اش است،
اما بچه هه هی بابا بابا می گفت.
دوزاریم افتاد که اصغرآقا زن و بچه دارد.
خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زن دیگری نداشته باشد!

یکشنبه:

امروز همان پسری که روز اول دیدمش اومد طرفم.
می دانستم که دیر یا زود از من خواستگاری می کند.
کمی که من و من کرد،
خواست که از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری کنم
و اجازه بگیرم که کمی با او حرف بزند.
من هم قبول نکردم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم چشم پاک باشد!

ترم آخر :
امروز هیچ کس از من خواستگاری نکرد.
من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اکبرآقا مکانیک بشوم


Fwd: 1



---------- Forwarded message ----------
From: ER SA <parsbox@gmail.com>
Date: Mon, Apr 12, 2010 at 16:22
Subject: 1
To: parsbox@aol.com


toplof (1).jpg



همه چیز درباره توپولوف ....

topolof.jpg


همه چیز درباره توپولوف ....






شانزده دلیل برای «میوه فروش» شدن به جای «مهندس نرم افزار» شدن!

1- عدم وجود گارانتی: بعد از فروش نرم افزار باید آن را گارنتی کنی. برخلاف بسیاری از مشاغل که شما بابت
گارانتی پول اضافه می گیرد و نزد خود نگه می دارید، در نرم افزار بر عکس عمل می شود و این کارفرمای شماست که از شما تضمین (درصدی از قرارداد، چک تضمین، سفته و یا ضمانت نامه بانکی یا همه مواد) می گیرد. در حالیکه میوه فروشی گارانتی ندارد، جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود.

2- بازه کوتاه زمان فروش: یک پروژه نرم افزاری ماهها طول می کشد و باعث فرسایش نیروی کار می شود در حالیکه در میوه فروشی، صبح زود بار میوه و سبزی می آوری، حداکثر تا ظهر سبزی ها تمام می شود، میوه ها هم، بسته به محیط شما، در مدت زمان کوتاهی فروش می روند و شما بازهم بار جدیدی می آورید.

3- تغییر نیاز ندارید: رایج است که نیازهای مشتری تازه زمانی آشکار می شود که شما نرم افزار را فروخته اید و مشتری متوقع است که در چارچوب همان قرارداد تغییرات اعمال شود، حتی اگر ماهیت تغییر کند. اما در میوه فروشی، خریدار که از مغازه خارج شد شما دیگر مسؤولیتی ندارید، اگر تصمیمش عوض شد، شما نگران نیستید، یک کالای جدید به وی می فروشید.

۴- عدم محصول ارجاعی: در نرم افزار اگر محصول شما کار نکرد و یا قدیمی شد مشتری یا ارجاع می دهد و یا دیگر سراغش نمی آید، در میوه فروشی شما میوه سالم را به مردم به قیمت گران، میوه نیمه خراب را ارزان تر به مردم کم درآمد تر و احتمالا میوه کاملا خراب را به آبمیوه فروشی ها و نمی دانم لواشک سازی ها می فروشید!

۵-واسطه گری به جای تولید: در میوه فروشی شما محلی برای عرضه کالای دیگران هستید، معمولا افزایش قیمت بین میدان میوه و تره بار با مغازه شما چند برابراست . اما در نرم افزار شما تولید می کنید و دردسر های آن را دارید تازه در انتها و پس از کسر انواع مالیات و بیمه هزینه تولید را در بیاورید خیلی هنر کرده اید!

۶-مدیریت نیروی انسانی، خیر! : شما در شرکت نرم افزاری با نیروی لوس و نازک نارنجی کارشناس سروکار دارید که کافی است یک کم ناراحت شود، هوس کانادا به سرش می زند، اما در میوه فروشی یکی دو کارگر از برادران افغانی می گیرید، مثل ساعت برای شما کار می کنند و غر که نمی زنند هیچ با همه سختی ها هم می سازند.

۷-فصلی بودن کار، تعطیل: در تولید و فروش نرم افزار شما وابسته به زمان هستید، برای مثال دولتی ها معمولا در ماه های خاصی خرید بیشتری می کنند، یا در فروردین و اردیبهشت شما با افت فروش مواجه می شوید، اما در میوه فروشی هر فصلی میوه خودش را دارد و شما آن را می آورید، هر میوه ای هم طرفدار خاص خودش را دارد و شما تقریبا در همه سال فروش خود را یکنواخت خواهید داشت. شب عید ها هم که جای خودش را دارد و شما پوست خلایق را حسابی خواهید کند.

۸- بازار دائمی: نرم افزاری ها مانند یک کارگر ساختمانی هستند، باید ساختمانی ساخته شود تا به آنان نیاز باشد، وقتی بودجه IT کشور صفر شود که نمی توان پروژه ای تعریف کرد که نرم افزاری روی آن کار کند، چون هنوز از دیدگاه اغلب تصمیم گیرندگان ما، نرم افزار یک کار تشریفاتی است. اما میوه فروشی نیاز روز مردم است، همه هر روز خرید خودشان را دارد، وضع مردم بد هم بشود باز هم مهمانی می آید که شما وادار شوید حتما میوه خوب بخرید.

۹-درهم است: در نرم افزار شما قاصر هستید از اینکه به یک مشتری بفهمانید نرم افزار با نرم افزار متفاوت است. چون با یک چیز انتزاعی طرف است، بین نرم افزاری حسابداری 5 هزارتومانی با حسابداری 10 میلیون تومانی فرقی قائل نیست. در حالیکه در میوه فروشی ، مشتری تفاوت سیب با سیب را در می یابد و اگر دنبال کیفیت خوب است پولش را هم می پردازد.

۱۰- شما فقط میوه را می فروشید: در نرم افزار وقتی شما نرم افزاری عرضه می کنید، داستان عرضه خدمات پس از فروش شروع می شود، آموزش کاربران بعضا واقعا تعطیل! تبدیل اطلاعات و انتقال آنها از سیستم قدیمی به جدید، عرضه سخت افزار، نگرانی از کارکردن نرم افزار روی هر نوع سخت افزار آشغالی که مشتری به شما می دهد و ... اما در میوه فروشی، شما فقط میوه را می فروشید اینکه هندوانه را چطور می خورند، گیلاس را چطور؟ اینکه آیا مشتری ظرف مناسبی برای نگهداری میوه دارد و یا خیر نیز به شما ربطی ندارد.

۱۱- یک بار برای همیشه، هرگز: نرم افزار را که می فروشید مشتری توقع دارد این نرم افزار مادام العمر باشد برایش ، به سادگی حاضر نیست قرارداد پشتیبانی و ارتقاء نرم افزار ببندد، اما همه می دانیم که یک میوه را برای همه سال نمی توان نگه داشت، خورده می شود بالاخره! باید میوه جدیدی خرید!

۱۲- باگ: خرابی میوه نگرانی ندارد، روشهای نگهداری میوه معلوم است و اگر شما یک کم تجربه پیدا کنید می توانید به سادگی آن را نگهداری کنید، اما در نرم افزار آنقدر مشکلات متعدد و متفاوت پیش می آید که شما گیج می شوید که این خطا از کجاست و راه حلش چطور است؟ مناطق بحرانی ، آنقدر خطایابی را سخت می کنند که شما نیاز به فاز مجزایی برای آن پیدا می کنید و هزینه زیادی برای هر خطا می پردازید، تازه تضمینی وجود ندارد که همه خطا ها را پیدا کرده باشید و روز تحویل به مشتری، جلوی چشم وی، آنقدر سیستم خطا می دهد که شما آب می شوید و زمین می روید.

۱۳-آن که خربزه می خورد پای لرزش می نشیند: شما مسؤول نحوه استفاده مشتری از میوه نیستید، مهم نیست برایتان که در عزا بخورند یا در عروسی، مهم نیست که به طرف نمی سازد یا می سازد. اما در نرم افزار، کافی است از نرم افزار شما سوء استفاده شود، نمی دانم چرا یقه شما را می گیرند که چرا از طریق نرم افزار شما به ما آسیب وارد شد، چرا هک شد، چرا ....؟

1۴-دوره بازپرداخت سریع: در میوه فروشی به محض فروش میوه پولتان را می گیرید، اما در نرم افزار تازه پروژه را که تحویل دادید و صورتجلسه کردید، باید بدوید به دنبال پولتان، آنقدر این پول دادن دیر و تکه تکه می شود که به نوش داروی پس از مرگ سهراب می ماند، به شکلی که بعضی وقت ها بی خیال پولتان می شوید.

1۵- تنوع مشتری: شما در یک شرکت نرم افزاری با طیف خاصی از مشتری سروکار دارید، یا دولتی یا خصوصی یا آموزشی یا ... اما در میوه فروشی شما قیدی برای مشتری ندارید، زن و مرد، کوچک و بزرگ، دارا و ندار، پیر و جوان، شهری و روستایی ،... همه به نوعی مشتری شما هستند، آنهم مشتری دائمی که از همه چیز می گذرد الا از خوردن!

1۶- کپی رایت: در میوه فروشی نمی توانید یک میوه را بخرید و تکثیر کنید، در نرم افزار می توانید، خوب هم می توانید. اگر تولید کننده ناراحت هم شد مهم نیست، چون یا قانون کافی نداریم و یا آنقدر این قضیه پیچیده است که شما بی خیال می شوید.
نمی دانم چرا با وجود همه این استدلال های منطقی، میوه فروش نشدم. آرزو می کنم حداقل یک نفر این مطلب را بخواند و به راه راست هدایت شود! دست از مهندسی نرم شدن بردارد و به قول بچه ها یک کار «شرافتمندانه» پیدا کند. امیدوارم...


مطلبی از GoogleBuzz  ایشون Behrouz Pooladrag



زوج خوشبخت و موفق

من زوج خوشبخت و موفقی را در این دنیای مجازی می‌شناسم که مدتهاست بدون کوچکترین مشکلی، رابطه‌شان ادامه دارد و هیچ‌وقت هم با هم دعوا و بزن‌بزن نمی‌کنند!!!

یک روز از این زوج موفق سوال کردم:دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید!!؟
آقاهه پاسخ داد: ببینشبگیرجان !، من و خانمم از روز اول، حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده، فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا، فقط در مورد مسائل کلی نظر بدهم!
گفتم: چه خوب! آفرین! زنده‌باد رفیق! تو آبروی همه‌ی ما مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم. حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اون‌ها حق اظهارنظر داره، چی هست!!؟
آقاهه گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت‌و‌آمد کنیم

گفتم: اِ!!! من که رسمن هنگ کردم رفیق!پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست!!؟
آقاهه گفت: من فقط در مورد مسائل بوسنی و هرزگوین، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر می‌دهم!!!

از شبگیر


خجالت شیخ عرب

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»
مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»