مشترک خوراک این وبلاگ شوید تا خنده را بروی لبهایتان بنشانیم

Time to talk about sex

ok talk 
sex
ha ha ha ha


سلام از پشت تلفن

پدر و مادرم شنبه عازم مکه شدن؛ امروز بابام زنگ زد و به مادر بزرگم گفت:
 ما الآن رو به روی کعبه وایسادیم
اگه میخوای از پشت تلفن سلام بده .
 مادر بزرگم اشک تو چشاش جمع شد و با کلی حس گفت :
" السلام علیک یا ابا عبدلله حسین "




اينكه شيرازى باشى و (یه سری لطیفه باحال)

اگه به جای جلیلی ؛ دو تا از این پسرای اساتید مخ زنی رو میفرستادیم برای مذاکرات هسته ای، الان تحریم که برداشته میشد هیچ ، داشتیم بمب اتم هم صادر میکردیم !
کاترین اشتون هم حامله بود


توي اين فيلم هاي ايراني نشون میده زنه حامله نميشه و عيب از شوهرشه ؛ بعد ميره امامزاده حامله ميشه!!! من به شخصه به اين سرايدار امامزاده مشکوکم :))
 


حکیمی میگفت: زنها آرامش بخش ترین موجودات پروردگارند...

به شرطی که با تو ازدواج نکرده باشند!


بازم به مرام مورچه ها، هر کوفت و زهرماری پیدا کنن رفیقاشون رو خبر میکنن!


این دخترا عجب موجودات انسان نمایی هستن :-|

دو ساعته وایسادم تو خیابون، هیچ دختری سوارم نکرد، حالا اگه ما پسرا یه دختر پیاده ببینیم محض رضای خدا و قربة الی الله سوارش می کردیم :|
 


اينكه شيرازى باشى و ظهر بگى نمى خوام بخوابم

مثل اينه كه اصفهانى باشى و بگى همه مهمون من


یادش بخیر یه زمانی دروغگو دشمن خدا بود... الان رئیس جمهوره!
 


یک منبع ناشناس که نخواست نامش فاش شود،

خبری را اعلام کرد که نخواست پخش شود !
 


این خر درونمه که دوستت داره !

وگرنه میدونی که خودم ازت متنفرم !


 


دیگه از عشق به آدما نا امید شدم؛ الان چند وقته عاشق خوراکیها شدم

خیلی هم راضیم ... :))



چقدر به هم بدهكاريم؟

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی.می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند.

می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان.
یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم.
٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم.
می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد.

خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد... حالا من 
١٠٠ به شما بدهکارم!"
تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.
انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است.
 لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!


سواد انگلیسی رو داشته باش